جدول جو
جدول جو

معنی آب کلان - جستجوی لغت در جدول جو

آب کلان
(کَ)
نام شعبه ای از رود گاماسب در نهاوند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
(دخترانه)
باغها
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
جسم جامد را در آب حل کردن، جسمی را به وسیلۀ حرارت ذوب کردن، گداختن، فروختن کالای بنجل و نامرغوب با حیله و تزویر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب رزان
تصویر آب رزان
آب رز، باده، شراب انگوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب فشان
تصویر آب فشان
چشمۀ آب گرم که از آن بخار و آب گرم فوران کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب کلاه
تصویر شب کلاه
کلاهی که شب در هنگام خواب بر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
بهار، سال پر آب و پر باران، باغ، بوستان، برای مثال همان شیپور بر صد راه نالان / به سان بلبل اندر آبسالان (فخرالدین اسعد - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بِ کَ)
فرس ثانی. فرس اعظم
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ)
دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 9 هزارگزی شمال باختری دره شهر و 9 هزارگزی جنوب راه مالرو ودره شهر به هندمینی واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 336 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه سیکان. محصولش غلات، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
بزاق. بصاق. خیو. تفو. خدو.
- امثال:
آب دهان برای چیزی رفتن، خواهان و آرزومند آن بودن
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ آبسال:
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
آب انداختن ماست یا آش سرد و جز آن چون قسمتی از آن را برگرفته باشند. آب انداختن
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نام ناحیه ای از طالش دولاب گیلان
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دست برنجن. دست بند
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ مَ)
تذویب. گداختن. اذابه. ذوب. مذاب کردن. حل کردن. محلول ساختن، مجازاً، فروختن چیزی بنهانی. بفروش رسانیدن کالایی کم مشتری و کاسد یا قلب و ناروا.
- دل کسی را آب کردن، او را در مطلوب و آرزویی انتظار دادن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تخم بارتنگ. (ناظم الاطباء). خوب کلا. خاکشی شیرین. خبّه. اطراطیقوس. حالبی. شفترک. (یادداشت بخط مؤلف). در انجمن آرای ناصری آمده: گیاهی است که تخم آنرا خاکشی و شفترک گویند و غیر بارتنگ است ولی در جهانگیری و برهان بمعنی بارتنگ آمده و رشیدی این معنی را نپذیرفته است
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
نوعی از مس، و بیرونی در الجماهر ص 245 آن را چنین توصیف کرده است: و منه (من النحاس) نوع یعرف بمس کلان أی نحاس الحملان (بار که بر زر و سیم زنند) فی غایهاللین قلیل السواد فی الاحماء لایصلب الفضه اذا حمل علیها فیقال ان ذلک لذهب فیه. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ)
دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 30هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان. دارای 200 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمۀ هفت شهیدان تأمین می شود. راه آن شوسه. معدن گچ دارد. ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(شَ کُ)
کلاهی که در شب و در هنگام خواب بر سر گذارند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در شب خصوص برای خواب به سر میگذارند. (فرهنگ نظام) ، عرقچین، کلاه سیاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ زُ)
آب زرد. نام یکی از دو آبراهۀ رود جراحی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
سوراخهایی که آب گرم از آنها بیرون رانده می شود. (فرهنگستان زمین شناسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آب زلال
تصویر آب زلال
یا آب زرد، نام یکی از دو آب راهه رود جراحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب کلاه
تصویر شب کلاه
کلاهی سبک که شب یا در موقع خواب به سر گذارند، کلاه سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب فشان
تصویر آب فشان
سوراخهائی که آب گرم از آنها بیرون رانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
گداختن وکنایه از فروختن جنس خراب با حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
بهاران فصل بهار هنگام بهار نوبهاران
فرهنگ لغت هوشیار
بزاق، بصاق، خیو، به تعبیر آب دهان برای چیزی رفتن، خواهان وآرزومند آن بودن، بزاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب رزان
تصویر آب رزان
شراب انگوری آب رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
((کَ دَ))
ذوب کردن، به حیله جنس نامرغوب را فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب کلاه
تصویر شب کلاه
((~. کُ))
کلاهی که در شب یا در موقع خواب به سر گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
((دَ))
کنایه از کسی که راز نگه دار نیست، دهن لق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
((بِ دَ))
آبی لزج و اندکی قلیایی که از غده های دهان ترشح گردد و وقتی با غذا آمیخته شود موجب سهولت هضم آن می گردد، بزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبسالان
تصویر آبسالان
بهاران، فصل کار
فرهنگ فارسی معین
بزاق، تف، خدو، خیو، کفک
فرهنگ واژه مترادف متضاد